یحیی جواهری در سال ۱۳۳۰ در شهر مزار شریف متولد شد. او تحصیلات دورۀ ابتدایی و دبیرستان خود را در بلخ گذراند و پس از اتمام آن به دانشگاه کابل رفت. او در رشتۀ حقوق و علوم سیاسی فارغ‌التحصیل شد. یحیی جواهری سال های  زیادی از عمر خود را به غنی‌سازی‌ ادبیات افغانستان اختصاص داد  و سرانجام بامداد سه شنبه، 26 اسفند،  در بستر بیماری در شهر مزارشریف،  از دنیا رفت.

 درگذشت یحیی جواهری، ضایعه ‌ای بزرگ برای زبان و ادبیات کشور است چرا که او، سال ‌های زیاد عمرش را در خدمت به زبان و ادبیات کشور سپری کرد و با نوشتن و سرودن شعر، آرزوها و خواسته های مردم را باز تاب داد.

از مجموعه آثار وی میتوان به شهر هزار چهره‌‌ من،  فنجان، الا غزل ،آن ‌سو تر از ستاره، خط اول عشق، انار چله ‌نشین ،مبهم در موهوم و   فال و تماشا، اشاره کرد.

این شاعر در آخرین سروده خود گفتگوی یک عاشق و معشوق را ترسیم کرده است که جنگ، خاطر معشوق را مکدر کرده و خطاب به معشوق می‌ گوید «سخن از عشق در این حال و هوا یعنی چه؟». در ادامه شعر جنگ و عاشقی را میخوانیم.

 

جنگ و عاشقی

چه کنم با غم عشق تو و بی تابی دل 

دل لرزانک من خانه ی عشق است نه گِل

من همه مهر و تو اماّ چقدر مهر گُسل

دل ترا می طلبد قهر مکن ، ناز بِهل

از چه این گونه پُر از خشم و بر افروخته ای ؟ 

نازنینی و کمی نیز پدر سوخته ای

چه کسی ریخته غم در دل دیوانه گک ات 

چه کسی برده نشاط و طرب از خانه گک ات

زخمناک است چرا آهوی من شانه گک ات 

ناله شد ، آه شد آن خنده ی مستانه گک ات

محرم راز تو ام قصه به من باز بگو

شرح این واقعه ی خانه بر انداز بگو

گفت از عشق مگو ، هی هی جنگ است هنوز

هرچه آینه ، ترَک خورده ی سنگ است هنوز

سخن عشق به دیوانه جفنگ است هنوز

اندکی حوصله کن قافیه تنگ است هنوز

باش فردا که گل آید ، چمن ایجاد شود

شاید از میمنه تا میسره آباد شود

سخن از عشق دراین حال و هوا یعنی چه؟ 

آدم و سجده به شمشیر و طلا یعنی چه 

دل به ابلیس و به لب نام خدا یعنی چه

دیدن کعبه به پول فقرا یعنی چه 

گر همین است وطن ، کاش وطن هیچ نبود

اینهمه کله و دستار و چپن ، هیچ نبود

حیف از این زهر شدن ، کاش همه قند شویم

پیش چشم همه یک آینه لبخند شویم

عوض سنگ شدن ، سیب سمرقند شویم 

حکم عشق است که محبوب خداوند شویم

ورنه در هی هی این جنگ ، غزل بی معنی است

تک و تنها سفرِ ماه عسل بی معنی است

 

در ادامه یکی دیگر از سروده های وی را میخوانیم:

هرچه با چشم خودت می‌نگری، می‌گذرد
بار غم را ببری یا نبری، می‌گذرد

حاصل عمر همین یک دو نفس خوش‌حالی‌ست
دل به دریا بزن، این دربدری می‌گذرد

گردش چشم تو با عقربۀ ساعت من
گفت این ثانیه‌ها تا شمری، می‌گذرد

کائنات این همه تعجیل به رفتن دارد
سال خورشیدی و ماه قمری می‌گذرد

چه شتابی که درین آمد و رفت نفس‌ست
تا بگوییش چرا می‌گذری...؟ می‌گذرد

دل به میخانۀ خیام سپردن، هنرست
حیف ازآن عمر که با خون‌جگری می‌گذرد

نظرات (0)

There are no comments posted here yet

نظر خود را اضافه کنید.

  1. Posting comment as a guest.
0 Characters
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟
کلیه حقوق متعلق است به انتشارات صبح امید
دیزاین شده در سما